...دیوونه...

دوباره زندگی گامی از نوع دیوانگی برایم برداشته است....

...دیوونه...

دوباره زندگی گامی از نوع دیوانگی برایم برداشته است....

۲

 

وسیع باش وتنها   

و سر به زیر و سخت 

 

 

 

پارک ملت مشهد:::::  

 

سوار قطار میشیم.سوار قطار وحشت.....وقتایی که کوچولو بودم بابا همیشه ما رو می برد پارک ملت و حتما حتما باید سوار قطار وحشت پارک می شدیم.اون شب من و عزیز رفتیم سوار قطار شدیم.  

بوقققققققققققققق بوقققققققققققققققققققق  

راه می یوفته.یاد کودکی یاد اون باقالی فروشی که کنار قطار وحشت پارک ملت بود و بوش همه جا رو می گرفت.یاد اون جیغ زدنای الکی بابا از اول تونل تا آخر تونل.یاد اون عروسک میمونی که توی تونل تکون می خورد و من واقعا ازش می ترسیدم.یاد اون شبا که با اسکیت توی پارک ملت میرفتم و بقیه رو میدیم که چه قدر سریع از کنارم رد می شن و من هنوز نمی تونم کنترلم رو به دست بگیرم......  

راه می یوفته.چه قدر خوشحالم.عزیز این رو می دونه.بچه ها جیغ می زنن.قند تو دلم آب میشه.می ره میره می ره.....  

کوثر کنار قطار برای من دست تکون می ده.توی دلم می گم خوش به حال کوثر که با یک دست تکون دادن این همه شاد می شه.  

توی تونل جیغ می زنم.الکی جیغ می زنم.ااااااااااااااااااااااااااااااااااااا  

تموم شد.  

می خوام پیاده بشم.یک پسر بچه می بینم که روی ویلچره.داداشش بغلش می کنه و میزارتش روی همون صندلی قطار وحشت که من نشسته بودم.  

شادیهام کباب شد

 

 

پ.ن:عزیز قول داده منو ببره پارک مینی تی سی ای .

پ.ن:به تهران شهر دودها خوش امدید .

۱

 

شب مرا به آغوش بکش  

صبح می خواهد مرا با خود ببرد

 

 

من شاید خیلی چیزا رو دوست داشته باشم... 

مثلا دوست دارم سوار واحد بشم و اون تیکه راه که اتوبوس تند می ره توی دلم بگم هورا بروو تندتر .... 

از کرفس خوشم نمی یاد اما عاشق صدای خورد کردن کرفسم... 

یا وقتایی که عزیز می شینه روبه روم و واسم حرف می زنه.... 

یا وقتی لباسای عزیز رو روی بندی که هیچ وقت آفتاب نمی خوره می ندازم... 

یا وقتی شیرینی درست می کنم... 

یا وقتی تخم شربتی ها رو لای دندونم له می کنم... 

یا وقتی سعی می کنم حرکات ایروبیک رو درست مثل استاد برم... 

یا وقتی روی غذام فلفل قرمز می ریزم تا نتونم خوب بخورم... 

یا وقتی توی مسجد به نور سبز خیره می شم... 

وقتایی که با زهرا می شینیم و اون باهام درد و دل می کنه و من تنها توی شهر غریب فقط زهرا رو دارم... 

من شاید خیلی چیزا رو دوست نداشته باشم... 

مثلا اون تیکه راهی که از ایستگاه اتوبوس تا خونه باید برم.. 

یا صدای زدن قاشق وقت غذا خوردن... 

یا وقتی کامپیوتر گیر می کنه و بالا نمی یاد... 

یا وقتایی که زیاد عرق می کنم و عزیز هم می دونه که عصبی می شم... 

 

 

من شاید خیلی چیزا رو فراموش کردم 

من شاید خیلی چیزا رو دلم نخواد 

من شاید خیلی چیزا رو بخوام بخرم 

من شاید به خیلی از چیزا می خوام برسم 

اما واقعا جای من توی اینجا کجاست؟!؟!؟!

 

 

پ.ن:شاید جایی نگاهی یادی شاید....  

پ.ن:باور نمی کنی اما از اینجا و اونجا متنفرم... 

پ.ن:مدینه رفته هاش بیان